حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام،همچون پدران طاهر خود كه از امامان دين بودند،نسبت بدانچه مورد نياز موضع امامت بود،احاطه داشتند.(زيرا)امامت را خداى تعالى محور احكام،حدود،فرايض و سنن دين و اخلاق كريمه و آنچه موجب نجات و مصلحت مى‌باشد قرار داده است و آن را از صفات ناپسند كه سبب سقوط و عذاب است، دور نگاهداشته است.تمام آنچه مربوط به اسرار هستى و بدايع آفرينش است،و دلايل و نيز عجايب جهان بالا و عالم ناسوت،و تمام اسرار كشف شده و كشف نشدۀ تغييرات و حركات عوالم كه بستگى به مقدّرات خداوند جلّ شأنه دارد،از كسى كه بر كرسى امامت مى‌نشيند،دريغ نمى‌گردد.خداوند او را به تمام شؤون مربوط به امور تكوينى و تشريعى احاطۀ كلّى و جزئى عطا مى‌فرمايد و اين مقتضاى آن است كه امام معصوم،بين مولى (خداوند)و اجزاى عالم-كه استعداد دريافت فيض الهى از مبدأ اقدس الهى را دارند- حلقۀ اتصال باشد.بنابراين محال است كه فيض الهى از مبدأ تا منتها بگذرد و امام از آن بى‌خبر و بى‌نصيب باشد؛با اين فرض كه امام واسطه‌اى از اجزاء اين فيض الهى است.و اين،مفهوم عبارتى است كه در احاديث نقل شده است:هنگامى كه امام متولّد مى‌شود، برايش ستونى از نور برافراشته مى‌گردد تا به واسطۀ آن اعمال مردمان و آنچه را بوده و خواهد بود،ببيند.

حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام،هنگامى كه به همراه”عمر بن فرج زخجى”بر ساحل دجله بودند،در پاسخ سؤال او كه:شيعيان شما مدّعى هستند كه شما وزن آنچه را در دجله هست،مى‌دانيد،به همين مطلب اشاره مى‌فرمايند و اظهار مى‌دارند:آيا خداوند قادر است علم به اين مسأله را به پشه بدهد يا نه؟”عمر”مى‌گويد:آرى!حضرت مى‌فرمايند:من در نزد خداى تعالى از پشه و بسيارى از مخلوقاتش گرامى‌ترم.

نيز هنگامى كه امام عليه الصلوة و السلام دربارۀ موضوع ماهانۀ زنانۀ دختر “مأمون”-كه خلاف عادت پيش آمده بود-به”امّ جعفر”خبر دادند،وى به امام عرض كرد:جز خداوند،كسى علم غيب نمى‌داند!حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام فرمودند:

“و انا اعلمه من علم اللّه”

“و من آن را از علم خداوند،مى‌دانم.”

ترديد داشتن در وقوف ائمه عليه الصلوة و السلام نسبت به علم غيب،يا منجر به وارد شناختن بخل در فيض پروردگار مى‌گردد و يا از جهت عدم قابليّت ايشان.بخل در بارگاه قدس الهى راه ندارد.از سوى ديگر نيز قرآن مى‌فرمايد:

“إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً”

“همانا خداوند اراده فرموده است كه ناپاكى را از شما اهل بيت دور سازد و به پاكيزگى،طاهرتان گرداند.”

بدين استناد،براى آن ذوات مقدسه،مانعى در اتّخاذ علم غيب نيست،چرا كه آنان مشمول كرم الهى مى‌باشند و بدين واسطه بر كليّه امور اوّلين و آخرين و آنچه در آسمانها و زمين‌هاست،مطّلع هستند.بطورى كه همۀ اينها را پيش چشم و در قبضۀ قدرت خود دارند. 4

بنابراين،وقتى از حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام امورى كه عقل را متحيّر مى‌سازد،سر مى‌زند-بدون آن كه درسى خوانده يا با عالمى همنشينى كرده باشد-

ناگزير بايد پذيرفت كه اين ميراث حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى‌باشد.

چنان كه حضرت امام صادق عليه الصلوة و السلام مى‌فرمايند:

“انا ورثنا رسول اللّه و لم يكن فرق بيننا و بينه الا فى النبوة و الازواج”

“ما از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم ارث مى‌بريم و ميان ما و او تفاوت جز در پيامبرى و تعدّد زوجات نيست.”

حضرت امام جواد(ع)،به شبانى از آنچه حيف و ميل مى‌كرد اطلاع داد.او عرض كرد:از كجا اين موضوع را دانستيد؟حضرت فرمودند:

“نحن خزان اللّه على علمه و عيبة حكمته و اوصياء انبيائه و عباد مكرمون”

“ما خزانه‌داران علم الهى و گنجينه‌داران حكمت او و جانشينان پيامبران او و بندگان گرامى او هستيم.”

اينك آنچه را بازگوى نشانه‌هاى امامت است و ما در كتابهاى گوناگون يافته‌ايم، در ذيل مى‌آوريم:

“بنان بن نافع”مى‌گويد:از حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام دربارۀ امام بعدى پرسيدم،فرمودند:كسى كه از اين در بر تو وارد خواهد شد،حجت خداوند است پس از من.در همين حال،حضرت جواد عليه الصلوة و السلام داخل شدند و آغاز به سخن كردند:

“يا اين نافع انا معاشر الائمة اذا حملته امه اربعين يوما يسمع الصوت و اذا اتى عليه اربعة اشهر رفع اللّه له اعلام الارض و قرب له ما بعد عنه حتى لايعزب عنه حلول قطرة غيث نافعة او ضارة و ان قولك لابى الحسن من الحجة بعدك فالذى حدثك عنه ابو الحسن هو الحجة عليك”

اى پسر نافع،ما امامان چنانيم كه وقتى مادر به ما حامله مى‌شود،پس از چهل روز صدا را مى‌شنويم و هنگامى كه چهار ماه گذشت،خداوند اعلام زمين را براى ما بالا مى‌برد و دورها را نزديك مى‌سازد؛به گونه‌اى كه فرود آمدن قطرۀ بارانى-نافع باشد يا مضرّ-از ما پنهان نمى‌ماند.و اين كه خدمت ابو الحسن-حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام- گفتى كه حجّت بعد از تو كيست،همان كه حضرتش فرمود،بر تو حجّت مى‌باشد.”

در اين لحظه،حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام فرمودند:اى پسر نافع،تسليم او باش و به پيرويش اعتراف كن كه روح او،روح من است و روح من،روح رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله- “على بن اسباط”به خدمت حضرت جواد عليه الصلوة و السلام وارد شد،در حاليكه طول قد و قامت آنحضرت،پنج وجب بود. وى در اوصاف آنحضرت غرق تأمّل شد و به سر و پاى ايشان نگاه مى‌كرد تا براى دوستانش-در مصر-بازگو كند.

حضرت آنچه را وى در باطن خود داشت،دانستند و حقيقت را همراه با استدلال و برهان برايش روشن نمودند.ايشان فرمودند:

“يا ابن اسباط ان اللّه اخذ فى الامامة كما اخذ فى النبوة فقال سبحانه عن يوسف:و لما بلغ اشده اتيناه حكما و علما،و قال تعالى عن يحيى:و اتيناه الحكم صبيا.”

“اى پسر اسباط،خداوند نسبت به امامت،پيمان گرفته است؛همانگونه كه نسبت به نبوّت.چنانكه خداوند سبحان فرموده است پيرامون يوسف:”و هنگامى كه به سنّ رشد رسيد،او را حكم و علم داديم”و نيز پيرامون يحيى فرموده است:”به كودكى،وى را حكم داديم”.

“محمد بن ميمون”پيش از آن كه حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام به خراسان تشريف ببرند،در مكّه به حضورشان رسيده،عرض كرد:من قصد رفتن به مدينه را دارم،نامه‌اى مرقوم فرماييد تا خدمت حضرت جواد-عليه الصلوة و السلام-تقديم دارم.

حضرت تبسّم فرمودند و نامه‌اى براى فرزند خود نوشتند.هنگامى كه”محمد بن ميمون”به مدينه رسيد و به خانۀ آن حضرت وارد شد،”موفق”-خادم حضرت جواد عليه الصلوة و السلام-از گاهواره آن حضرت را برداشت و پيش آورد تا”محمد”نامه را به ايشان تقديم دارد.حضرت به خادم فرمودند تا نامه را در مقابل ايشان باز كند.آنگاه نظر مبارك را بدان جلب كردند.سپس به”محمّد”فرمودند:حال چشمانت چگونه است؟”محمد” گفت كه به دليل بيمارى ديدگانش را از دست داده است.حضرت از او خواستند كه نزديك شود.آنگاه دست مبارك را بر چشمان وى كشيدند و در نتيجه نور ديدگانش-بهتر از قبل-به او بازگشت.

“اسماعيل بن عباس هاشمى”از تنگى معيشت،نزد حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام شكايت برد.ايشان سجاده را كنار زده از زير سجاده يك مشت خاك برداشتند كه به قطعه‌اى طلاى خالص تبديل گرديد،آن را به وى مرحمت فرمودند كه وزن آن شانزده مثقال بود.

“محمّد بن حمزۀ هاشمى”در حالى كه نزد حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام بود،احساس تشنگى كرد.حضرت به او نگاه كرده،فرمودند: تو را تشنه مى‌بينم! عرض كرد:آرى.امام عليه الصلوة و السلام به خادم خود دستور دادن آب را به او دادند.”هاشمى”از اين موضوع اندوهگين شد،زيرا عده‌اى تصميم به مسموم كردن امام با آب داشتند(و خوردن آبى كه تعلّق به آن حضرت داشت،خطرناك بود)هنگامى كه خادم، آب را آورد،حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام،نخست از آن آب نوشيدند و سپس به “هاشمى”دادند.مدّتى بعد،تشنگى دوباره به سراغ او آمد،حضرت مجددا براى آوردن آب به خادم خود دستور دادند و اين بار نيز نخست،خود از آن نوشيدند و بعد به”هاشمى” دادند.اين ماجرا كه گذشت،”هاشمى”مى‌گفت:گمان مى‌كنم حضرت جواد عليه الصلوة و السلام-همانطور كه شيعيان مى‌گويند-از آنچه در دلها مى‌گذرد،با خبر است.

“ابو هاشم جعفرى”مى‌گويد: خدمت حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام رسيدم و سه نامه كه عنوان نداشت،همراهم بود.از اشتباهى كه در مورد نامه‌ها رخ داده بود، اندوهگين شدم.امام عليه الصلوة و السلام يكى از نامه‌ها را گرفتند و فرمودند:اين نامۀ “ريان بن شبيب”است.دومى را گرفتند و گفتند:اين نامۀ”محمد بن حمزه”است و در مورد سوّمى نيز فرمودند:اين مربوط به فلانى است.من در تحيّر فرو ماندم و حضرت؛در من نگريسته،تبسّم فرمودند.

“ابو هاشم”مى‌گويد: ساربانى به من گفت از حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام بخواهم وى را در يكى از كارهايشان بگمارند.خدمت آن حضرت وارد شدم و ايشان را همراه عدّه‌اى در حال صرف طعام ديدم.پس سخنى بر زبان نياوردم.به من امر فرمودند تا من نيز بخورم.سپس به خادم خود فرمودند: شتربانى را كه”ابو هاشم”براى او نزد ما آمده،ببين و با خود بياور!

“ابو هاشم”همچنين از حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام درخواست دعا كرده بود تا خداوند او را از خوردن گل كه بسيار بدان علاقه داشت،منصرف نمايد.

امام عليه الصلوة و السلام سكوت كردند و مدّتى بعد،به او فرمودند:خداى تعالى، خوردن گل را از سر تو انداخت.

“عمران بن محمد اشعرى”مى‌گويد: به حضور حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام رسيده،عرض كردم:”امّ الحسن”به شما سلام مى‌رساند و جامه‌اى از جامه‌هاى شما را براى استفاده به عنوان كفن درخواست مى‌كند.حضرت فرمودند: او از جامه‌هاى ما بى‌نياز گرديد.”عمران”مقصود را در نيافت،تا آن كه خبر وفات آن زن را شنيد.

“حسن بن على”مى‌گويد: مردى نزد حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام آمده، عرض كرد: يا بن رسول اللّه!مرا درياب،پدرم ناگهان از دنيا رفت و هنگام فوت هزار دينار داشت.در حالى كه من عيالوارم و از محل آن پول نيز بى‌خبر هستم.امام عليه الصلوة و السلام به او فرمودند:وقتى نماز عشاء را به جاى آوردى،صد بار بر”محمد و آل او” درود بفرست تا پدرت،خود خبرت بدهد.آن مرد،طبق دستور امام عليه الصلوة و السلام عمل كرد.پس پدرش را در خواب ديد كه به وضع مال اشاره مى‌كرد.هنگامى كه پول را(در خواب)برداشت،پدر به او گفت:پسرم اين مال را در خدمت امام-عليه الصلوة و السلام- ببر و قصّۀ مرا هم بگو!ايشان،خود مرا به اين مطلب فرمان داده‌اند.آن مرد،وقت بيدار شدن از خواب،مال را برداشت و به حضور آن حضرت برد؛در حالى كه بر زبان داشت:حمد مخصوص خدايى است كه شما را بزرگ داشت و برگزيد.

“على بن خالد”مى‌گويد در”عسكر”(سامرّاء) بودم كه مردى از اهالى شام را آوردند و مى‌گفتند ادّعاى نبوّت دارد.ماجرا را از وى پرسيدم.گفت: در رأس الحسين مشغول عبادت بودم كه در نيمه‌هاى شب،شخصى را پيش چشم خود ديدم.به من گفت:

برخيز!برخاستم و در كنارش اندكى راه رفتم.ناگهان خود را در مسجد كوفه ديدم.در آن جا نماز خوانديم و بيرون آمديم.اندكى ديگر راه رفتيم،ناگهان خود را در مسجد النبى ديدم.وقتى از آنجا بيرون آمديم،خود را در مكّه ديدم؛طواف بيت كرديم و بيرون آمديم.

آنگاه خويش را در محلّ اوّل خود-در شام-ديدم.آن مرد نيز ناپديد شد و من مبهوت و حيران ماندم كه او چه كسى بود.سال بعد،همان شخص سوى من آمد و همچون دفعۀ قبل، همان كار را انجام داد.در لحظه‌اى كه قصد جدا شدن از مرا داشت،وى را به حقّ كسى كه او را قدرت اين كارها بخشيده،سوگند دادم تا خود را معرّفى كند.پس زبان گشود كه:

من،محمد بن على بن موسى بن جعفر-صلوات اللّه عليهم-هستم.

اين ماجرا را من براى مردم بازگو كردم تا آن كه”محمد بن عبد الملك زيّات” از آن با خبر شد.چنان كه مى‌بينى دستور دستگيرى و زندان كردن مرا صادر كرد و مدّعى شد كه من ادّعاى نبوت كرده‌ام.

“على بن خالد”پس از شنيدن ماجراى آن مرد،نامه‌اى به”عبد الملك زيّات” نوشت و او را از واقعيّت ماجرا با خبر ساخت.امّا”عبد الملك”در پشت همان نامه برايش نوشت: به او بگو همان كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آن جا به مدينه و مكه مى‌برد و بازمى‌گرداند،خود از زندان خارجت كند.

“على”از مشاهدۀ عناد و دشمنى”عبد الملك”اندوهگين شد و روز بعد،صبح زود به زندان رفت تا آن مرد شامى را به صبر براى رسيدن فرج بخواند.هنگامى كه به زندان رسيد،ديد زندانبانان هراسان و سراسيمه هستند و مى‌گويند: مردى كه از شام بدين جا آورده بودند،نيست؛نمى‌دانيم زمين دهان گشوده يا پرنده‌اى وى را ربوده است.

“على بن خالد”كه زيدى مذهب بود،پس از اين ماجرا به امامت معترف مى‌شود و اعتقادش درست مى‌گردد.

“عبد اللّه بن رزين”مى‌گويد:در مدينة الرسول-صلّى اللّه عليه و آله و سلم- مجاورت داشتم.هر روز حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام را مى‌ديدم كه هنگام ظهر به مسجد آمده،در صحن از مركب پايين آمده به سوى قبر حضرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم مى‌رفتند و دوباره بازمى‌گشتند به طرف خانۀ حضرت فاطمۀ زهرا عليها الصلوة السلام،كفش از پاى مبارك بيرون مى‌كردند و به نماز مى‌ايستادند.با خود انديشيدم وقتى امام عليه الصلوة و السلام تشريف آوردند،از خاك محلّ پاى ايشان برمى‌دارم.روزى به انتظار نشستم تا به مقصودم نايل آيم.هنگام ظهر مركب حضرت وارد شد.امّا ايشان در جاى هر روزه فرود نيامدند.قدم بر سنگى كه در درب مسجد قرار داشت،نهادند و از مركب به زير آمدند.آنگاه به كارهاى هميشگى خود پرداختند.با خود گفتم: در اين جا نمى‌توان مقصود را حاصل كرد.به حمّام مى‌روم و در آن جا از خاك پايشان برمى‌دارم.از اين و آن پرسيدم تا آن كه دانستم به حمامى كه در بقيع است و متعلّق مى‌باشد به مردى از اولاد طلحه،تشريف مى‌برند.پيرامون روز حمّام رفتن ايشان نيز سؤال كردم و در همان روز به درب حمّام رفتم و نزد مرد صاحب حمّام به صحبت نشستم و منتظر ورود آن حضرت شدم.آن مرد گفت:اگر مى‌خواهى به حمّام بروى،قبل از آمدن”ابن الرّضا”برو؛زيرا وقتى او قصد حمّام رفتن داشته باشد،كس ديگر اجازۀ داخل شدن را ندارد.پرسيدم:”ابن الرّضا”عليه الصلوة و السلام كيست؟گفت:

مردى از آل محمد عليهم الصلوة و السلام كه ورع بسيار دارد و صالح است.در همين اثنا،امام عليه الصلوة و السلام تشريف آورده قدم بر حصيرى نهادند كه پيش از ورودشان چند غلام آن را گسترده بودند و با ورود در حجره،سلام دادند.رو به مرد كردم و گفتم:اين همان مردى است كه وى را به صلاح و تقوى وصف كردى؟گفت:اى مرد،او هيچ گاه چنين عملى را انجام نداده بود.پيش خود دانستم كه اين كار مربوط به قصد من است و من در حق ايشان جفا كرده‌ام.بدين سبب با خود گفتم:منتظر بيرون آمدن آن حضرت مى‌شوم؛شايد آنگاه به مقصودم برسم.وقتى امام عليه الصلوة و السلام از حمّام بيرون آمدند و لباس بر تن كردند، فرمان دادند تا مركب وارد شود.ايشان از روى حصير،سوار بر مركب شده،تشريف بردند.به خود گفتم:به خدا سوگند،او را آزردم و ديگر پى اين كار نگردم و دست از مقصودم بردارم.

تصميم قاطع گرفتم و هنگام ظهر،آن حضرت را كه به مسجد مى‌آمدند،ديدم كه در جاى هميشگى فرود آمدند و وارد حرم شده،پس از زيارت قبر رسول خدا-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-به خانۀ حضرت فاطمه عليها الصلوة و السلام رفتند و با بيرون آوردن كفش،آغاز به نماز كردند.

“اسماعيل بن مهران”نقل مى‌كند: هنگامى كه براى بار اوّل،حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام از مدينه خارج شدند،عرض كردم: جانم فداى شما،از عاقبت اين سفرتان ترسانم،پس از شما امر امامت با كيست؟چهرۀ مبارك را در حالى كه متبسّم بود، به طرف من گرفتند و فرمودند:آن طور كه انديشيدى،در اين سال،براى من حادثه‌اى رخ نمى‌دهد.سپس براى بار دوّم،هنگامى كه از مدينه-براى ديدار با”معتصم”-خارج مى‌شدند،به حضورشان رسيده،عرض كردم:در حال خروج از مدينه هستيد،امام بعد از شما كيست؟حضرت گريستند؛به گونه‌اى كه محاسن ايشان تر شد.آنگاه رو به من كرده، فرمودند:حادثه،در اين سفر برايم رخ مى‌دهد و امر امامت،پس از من،از آن پسرم”على” عليه الصلوة و السلام است.

“عمر بن زيد”روايت مى‌كند: از حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام دربارۀ نشانۀ امام سؤال كردم.فرمودند: كسى كه قادر به انجام اين كار باشد.آنگاه دست مبارك خود را بر سنگى نهادند و اثر انگشتان در سنگ به جاى ماند.”عمر”مى‌گويد:از آن حضرت ديدم كه آهن را بدون داغ كردن،مى‌كشيدند و طولانى مى‌كردند و با انگشتر خود،بر سنگ،مهر مى‌زدند.  

“ابو صلت هروى”پس از به شهادت رسيدن حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام،توسط”مأمون”،زندانى گرديد.يكسال در زندان بر او گذشت تا آن كه كار بر وى سخت شد و دلتنگى او را پيش آمد.خداوند را به حضرت رسول و خاندانش- سلام اللّه عليهم اجمعين-سوگند داد تا وى را آزاد نمايد.به ناگاه،حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام در زندان بر او وارد شده،فرمودند:”اى اباصلت،كار بر تو سخت گرديد و دلتنگ شده‌اى،برخيز و بيرون برو.”آنگاه امام عليه الصلوة و السلام با دست مبارك بر زنجيرها زدند و همگى باز شد و”ابا صلت”را پيش چشم زندانبانان-بدون آن كه ايشان كلامى بگويند-آزاد كردند.پس از اين،حضرت به وى فرمودند:در امان و حفظ خداوند برو كه ديگر چنين اتّفاقى برايت رخ نمى‌دهد و دست آنان نيز از تو كوتاه خواهد شد.

آن گونه كه در تاريخ بغداد،ج 11.ص 46.آمده است،”ابا صلت”،همان”عبد السّلام بن سليمان بن ايوب بن مسيره غلام عبد الرحمن بن سمرۀ قريشى”است.وى براى كسب احاديث اهل بيت- -به بصره،كوفه،حجاز،يمن و بغداد سفر نمود.در كتاب تهذيب التهذيب،ج 6،ص 319 آمده است:وى در نيشابور ساكن گرديد و خدمت امام رضا عليه الصلوة و السلام كرد.او مردى ثروتمند بود و بزرگانى را كه به وى حديث مى‌گفتند،گرامى مى‌داشت.از جملۀ احاديث صحيحى كه از ايشان روايت كرده‌اند و به تواتر نيز رسيده است،حديث مشهور”انا مدينة العلم…”است.”ابو صلت”مى‌گفت:سگ درگاه يك زن علوى بهتر است از همۀ بنى اميّه و دستگاه ايشان.به او گفتند:امّا عثمان در ميان ايشان است. گفت:حتّى اگر عثمان هم در ميانشان باشد.

براى شدّت تشيّع و محبّت بسيار نسبت به اهل بيت،وى را برخى از علماى اهل سنّت مورد ملامت قرار داده‌اند.و البته،اين رسم ايشان است در روبرويى با كسى كه جز دوستى با امير المؤمنين على و فرزندان او-عليه الصلوة و السلام-و استوارى بر راه حق،گناهى ندارند.از جمله”ابن عدى” همان گونه كه تهذيب التهذيب آورده،قائل بدان شده است كه”ابا صلت”در زمينۀ فضايل اهل بيت مطالب غير متعارف نقل مى‌كند و در احاديثى كه مى‌گويد،متّهم است.”ابو زرعه”كسانى را كه از او حديث نقل مى‌كنند،مردود مى‌شمارد.”نسايى”وى را مورد وثوق نمى‌شناسد.”سمعانى”مى‌گويد او- -رئيس مذهب رافضيان است.”دارقطنى”و”عقيلى”تصريح مى‌كنند وى شيعۀ خبيثى بوده است.

از آن جا كه قصد اينان،كاستن از قدر و اعتبار ولىّ خدا و صاحب سرّ حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام مى‌باشد،روزگار به خواست آنان رضايت نداد.چگونه مى‌توانست چنين باشد و حال آن كه خداى تعالى از قرار گرفتن كلمۀ حق جز در مقام رفيع و غير از نابود شدن صداى باطل،ممانعت مى‌كند.از همين روست كه خداوند زبان منحرفان را به بازگويى حقيقت واداشته تا دلايل ايشان باطل گردد:

-”ابن حجر”مى‌گويد كه”ابن معين”آورده است:”ابا صلت راستگو و مورد اطمينان بوده،امّا مذهب تشيّع داشته است.”

-”خطيب بغدادى”سخنى ملامت بار پيرامون صداقت و وثوق او بر زبان نياورده است.

-”حافظ خزرجى”در كتاب خود تذهيب الكمال،ص 201.از او بدگويى نكرده است.

-”ذهبى”در ميزان الاعتدال آورده است:”وى مردى صالح،امّا شيعى مذهب بود.”

-”خطيب”در تاريخ بغداد ج 1،ص 46.چنين نوشته است:”وى داراى زهد و از جمله زهّاد كم نظير بوده است.در زمان مأمون به مرو آمد.مأمون او را گرامى داشت و جلسه‌اى ترتيب داد تا با بشر المريسى مباحثه‌اى داشته باشد كه نهايتا ابا صلت بر او و پيروان مرجئه،جهميه،زندقه و قدريه غلبه يافت.او نام اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم را همواره با احترام بر زبان جارى مى‌كرد،امّا در نزد او احاديثى است كه آنها را دربارۀ فلانى و فلانى و زشتيهاى ايشان نقل مى‌كند.”

اين مطلب،بر علماى تشيّع و محققّان اماميّه پوشيده و پنهان نيست:

-”شهيد ثانى”در حواشى خود بر كتاب الخلاصه مى‌گويد:”وى مردى بود كه با اهل تسنّن معاشرت داشت و اخبار آنان نيز روايت مى‌كرد.”به همين دليل وضع او بر”شيخ”رحمة اللّه عليه مشتبه شده و او را در كتاب رجال،از اهل تسنّن شمرده است.”علامه”نيز در بخش دوم خلاصه از او پيروى كرده است.

-”ابن اسحاق”صاحب كتاب سيره و”اعمش”و ديگران نيز همين نظر را دربارۀ او اظهار كرده‌اند.

-”ابو عمر كشى”و”سيتد بن طاووس”و”تفريشى”و”مجلسى”از اعتراف او به تشيّع،مورد اطمينان بودنش را بعيد ندانسته‌اند.- -”وحيد بهبهانى”گفته است:”اخبار وارده در كتاب عيون اخبار الرّضا عليه الصلوة و السلام و كتاب امالى صراحت دارد كه ابا صلت از خواص شيعه بوده است.”

-”سيد حسن صدر”در عيون الرجال آورده است:”ابا صلت ثقه و صحيح الحديث مى‌باشد.”

-”ابو على حائرى”در رجال گفته است:”ابن شهر آشوب،اظهار داشته است كه ابا صلت، شيعه مى‌باشد.”

-”شيخ الطائفه محمد طه نجف”در كتاب اتقان المقال او را از ثقات شمرده است.وى مى‌گويد كه”احمد بن سعيد رازى”گفته است:”وى ثقه و در نقل حديث مورد اعتماد است؛الاّ اين كه آل رسول اللّه عليهم الصلوة و السلام را دوست مى‌داشت و دين و مذهبش،محبّت ايشان بود.”

-”شيخ و استاد ما عبد اللّه مامقانى”در تنقيح المقال مى‌گويد:”او صاحب سرّ حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام و از ياران خاصّ ايشان بود.”وى رواياتى مبنى بر شيعه بودن او آورده است.

-”شيخ عباس قمى”در سفينة البحار،ج 2،ص 39.مطالبى مبنى بر صلاح حال وى،تشيّع و اعتقاد درستش در مورد ائمه عليهم الصلوة و السلام دارد.

ابا صلت”در سال 226 هجرى از دنيا رفت(به نقل از خلاصۀ تذهيب الكمال،ص 20).

به نقل از سفينة البحار،قبر او در نزديكى مشهد حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام مى‌باشد و شيعيان در آن جا وى را زيارت مى‌كنند و به او تبرك مى‌جويند.همچنين محلّى را در قم به نام”دروازۀ رى”به او نسبت مى‌دهند.

“ابن ارومه”مى‌گويد:زنى مقدارى زيور آلات و پول و لباس برايم آورد تا آنها را به حضور حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام برسانم.از آن جا كه يقين داشتم،تمام اجناس مذكور از آن اوست،در مورد اين كه آيا شريكى هم دارد يا خير،سؤالى نكردم.آنها را به همراه كالاهاى ديگرى كه ساير شيعيان داده بودند،با خود به مدينه بردم و خدمت امام عليه الصلوة و السلام نوشتم.از طرف فلانى،كالاى فلانى و از سوى فلان زن،كالاى فلان را فرستادم.پاسخ چنين بود:آنچه را از طرف فلانى و آن دو زن فرستاده بودى،رسيد؛ خداوند قبول فرمايد و از تو راضى باشد و در دنيا و آخرت،همراه ما قرارت دهد.از آن جا كه در پاسخ،به دو زن اشاره شده بود،در مورد اين كه نامه از امام معصوم باشد،ترديد كردم.

زيرا يقين داشتم كليّۀ اجناس،مربوط به همان يك زن بوده است.در بازگشت به شهر،آن زن نزد من آمد و از وصول كالاهاى مربوط به خود و خواهرش پرسيد و نيز از آنچه به خودش اختصاص داشت،آگاهم كرد.خداوند را سپاس گفتم و آنچه توهم كرده بودم،از بين رفت.

“محمد بن سهل بن يسع”نقل مى‌كند: زمانى مقيم مكّه بودم.پس به مدينه رفتم و در آن جا به حضور حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام رسيدم.مى‌خواستم لباسى از ايشان تقاضا كنم،امّا مجال دست نيامد.تصميم گرفتم خدمت ايشان نامه‌اى بنويسم و ضمن آن درخواست كنم. به مسجد رفتم تا دو ركعت نماز گذارده،استخاره كنم.اگر خوب بود، اقدام نمايم و الاّ نامه را پاره كنم،سرانجام از اين تصميم نيز درگذشتم و از مدينه خارج شدم.در حين رفتن،مردى را ديدم كه به همراه خود جامه‌اى ميان يك دستمال داشت و از بين كاروان شتران مى‌گذشت و از اين و آن سراغ”محمد بن يسع قمى”را مى‌گرفت.

هنگامى كه مرا يافت،گفت:آقاى تو اين لباس را برايت فرستاده است.

“احمد بن محمد بن عيسى”-فرزند او-مى‌گويد: پس از مرگ،من وى را غسل دادم و در آن لباس كفن كردم.

“صالح بن محمد بن صالح بن داود يعقوبى”روايت مى‌كند:هنگامى كه حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام براى استقبال از مأمون،قصد رفتن به ناحيۀ شمال را داشتند، فرمان گره زدن دم مركب خويش را صادر نمودند.نظر به آن كه هوا در آن روز صاف بود و رطوبتى در خود نداشت،يكى از آنها كه در خدمتش بودند،گفت:ايشان به اين محل آشنا نيستند و گره زدن دم مركب دليلى ندارد.هنوز بيش از اندكى راه نرفته بوديم كه راه را گم كرديم و در گل‌ولاى فراوان فرو رفتيم.به قدرى گل‌آلود شديم كه جامه‌هاى ما تغيير كرد و هيچ يك از ما-جز حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام-سالم نماند.

“ابراهيم بن سعيد”مى‌گويد: خدمت حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام نشسته بودم كه اسبى ماده از پيش ديدگان ما عبور كرد.امام عليه الصلوة و السلام فرمودند:

اين اسب، امشب كره‌اى خواهد زاييد كه پيشانيش سفيد است و اندك سپيدى نيز در صورت دارد.از ايشان اجازه خواستم و با صاحب آن رفتم و تا شب با او به صحبت مشغول بودم.سرانجام همان گونه كه حضرت فرموده بودند،كرۀ اسب متولّد شد.خدمت حضرتش كه بازگشتم،فرمودند:اى زادۀ سعيد،آيا در مورد آنچه ديروز به تو گفتم،ترديدى نمودى؟ آن كه در خانه دارى،فرزندى يك چشم به دنيا خواهد آورد.”ابراهيم”مى‌گويد:زن وضع حمل كرد و به خداى محمد-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-سوگند كه فرزند يك چشم داشت.

“موسى بن قاسم”مى‌گويد: مردى از شيعيان به نام”اسماعيل”با من دربارۀ حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام مشاجره كرد و به من گفت:بر آن حضرت واجب بود كه مأمون را به اطاعت خدا فراخواند.من در پاسخ او درماندم.از او جدا شده،به منزل آمدم و به بستر رفتم.در خواب،به ملاقات حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام نائل شدم.

عرض كردم:فدايت گردم،اسماعيل به من گفت فراخواندن مأمون به اطاعت خداوند بر پدر شما واجب بود و من در پاسخ او درماندم.امام عليه الصلوة و السلام فرمودند:همانا امام كسى همچون تو و دوستان تو را كه از ايشان تقيه نمى‌كنند،به سوى خداوند فرا مى‌خواند.از خواب بيدار شدم و براى طواف خارج شدم،در آن جا اسماعيل را ديدم و فرمودۀ آن حضرت را كه به خاطر داشتم،بر زبان آوردم.گويى زبانش بند آمده بود،هيچ نگفت.سال بعد به مدينه رفتم و خدمت امام جواد عليه الصلوة و السلام شرفياب شدم.مرا در جايگاه خادم نشاندند.

هنگامى كه حضرت از نماز فارغ شدند،فرمودند:اى موسى،سال گذشته،اسماعيل با تو دربارۀ پدرم چه گفت؟من آنچه به ياد داشتم،عرض كردم و نيز آنچه را حضرت در خواب به من فرموده بودند و جوابى كه به اسماعيل داده بودم و ناتوانى او را در پاسخ،متذكر شدم.

“احمد بن على بن كلثوم سرخسى”مردى از شيعيان را به نام”ابو زينب”ملاقات كرد و از وى دربارۀ”حكم بن بشار مروزى”و نشانه‌اى كه در گلوى اوست،سؤال كرد.به او گفت:من در گلوى وى چيزى شبيه يك خط ديده‌ام و اين گويى اثر سر بريدن است.هر بار كه اين سؤال را از”ابو زينب”جواب مى‌خواست،به نتيجه نمى‌رسيد و”ابو زينب”چيزى به او نمى‌گفت.تا آن كه سرانجام”ابو زينب”چنين گفت:در زمان حضرت جواد عليه الصلوة و السلام ما هفت نفر بوديم و در بغداد،اتاقى داشتم.”حكم”نزديك عصر بيرون رفت و آن شب بازنگشت.در نيمه‌هاى شب،نامه‌اى از حضرت جواد عليه الصلوة و السلام به دست ما رسيد كه خبر مى‌داد دوست خراسانى شما كشته شده و در ميان نمدى،در فلان زباله‌دانى است.برويد و او را چنين و چنان مداوا كنيد.

دوستان او به همان مكان رفتند و او را همان گونه كه امام عليه الصلوة و السلام توصيف فرموده بودند،يافتند و طبق دستور آن حضرت مداوا نمودند تا شفا يافت.گويا او به خانۀ عدّه‌اى رفته بود كه پس از شناسائى او،حلقومش را بريده،در نمدى پيچيدند و در زباله‌دانى افكندند.

“احمد”كه اين داستان را از”ابو زينب”شنيد،از منكران رجعت بود و با اطّلاع از اين واقعه،دست از انكار برداشت.

“ميسر بن محمد بن وليد بن زيد”روايت مى‌كند كه به خانۀ امام جواد عليه الصلوة و السلام رفت و مردم بسيارى را در آنجا مشاهده كرد.نزد مسافرى كه در گوشه‌اى نشسته بود،به انتظار ماند تا ظهر شد.برخاست و نمازهاى نافله و ظهر را به جا آورد و سپس نماز عصر را خواند.آنگاه حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام را در پشت سر خود ديد.با احترام برخاست و بديشان سلام كرد.دست و پاى مبارك امام را بوسيد و دوباره نشست.

حضرت به او فرمودند:اى ميسر،علت آمدنت چه بود؟”ميسر”در دل،دربارۀ امامت آن حضرت ترديد داشت.امام عليه الصلوة و السلام به وى فرمودند:سلّم!”ميسر”گفت:سلام دادم.امام دوباره فرمودند:سلّم!(تسليم شو) عرض كردم:سلام دادم.امام براى بار سوم در چهرۀ او متبسّم نگاه كردند و فرمودند:واى بر تو،سلّم!”ميسر”ناگهان متوجه غفلت خود گرديد و هوشيار شد و حق را دريافت.لذا عرض كرد:يا بن رسول اللّه!تسليم شما هستم و به امامت شما خشنودم.

“ميسر”مى‌گويد: سوگند به خدا،غم از من دور شد و هر بيمارى كه در دل نسبت به امامت داشتم،از بين رفت.حتّى اگر سعى مى‌كردم تا در دل شكى نسبت به او ايجاد كنم،ديگر قادر نبودم.روز بعد،دوباره به منزل آن حضرت آمدم و كسى را نديدم،در حالى كه منتظر ورود كسى بودم.دلگيرى از اين موضوع،به علاوۀ گرماى شديد و گرسنگى بسيار،مرا بر آن داشت تا براى از بين بردن عطش،قدرى آب بنوشم.در همين موقع،خادمى به سوى من آمد و در دست فراهم آمده‌اى از غذاهاى رنگارنگ داشت.خادم ديگرى نيز به همراه او بود و با خود طشت و آفتابه‌اى آورده بود.به من گفت:آقا و سرورت فرمان مى‌دهد دستها را بشويى و غذا ميل كنى.به فرمان عمل كردم.حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام تشريف آوردند،به احترامشان برخاستم.دستور به نشستن و صرف طعام دادند.آن خادم را نيز فرمودند با من غذا بخورد.هنگامى كه از اين كار فراغت يافتم و سفره برچيده شد،خادم به برچيدن آنچه از سفره بر زمين ريخته بود،پرداخت.امام عليه الصلوة و السلام به وى فرمودند:آنچه در صحراست اگر چه ران گوسفند باشد،رها كن و آنچه را در خانه هست،بردار و بخور،كه در آن خشنودى خداى تعالى و مايۀ جلب روزى و شفاى بيمارى‌هاست.

سپس امام عليه الصلوة و السلام فرمودند:بپرس!گفتم:قربانت گردم،نظرتان دربارۀ مشك چيست؟فرمودند:حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام دستور دادند تا مشكى براى ايشان تهيّه شود.”فضل بن سهل”به ايشان نوشت:مردم اين كار را براى شما عيب مى‌شمارند.امام عليه الصلوة و السلام مرقوم فرمودند:اى”فضل”،آيا نمى‌دانى يوسف صدّيق كه پيامبر بود،لباس ابريشمين،آراسته به طلا و نقره مى‌پوشيد و اين كار لطمه‌اى به نبوت و حكمت او وارد نساخت؟و براى”سليمان بن داود”كرسى طلايى و نقره‌اى،مرصّع به زيور و به گوهر ساختند و پلّه‌اى از طلا و نقره برايش گذاردند كه هر گاه بر آن بالا مى‌رفت،جمع مى‌شد و هرگاه پايين مى‌آمد،در مقابلش گشوده مى‌شد.ابر سپيدى بر او سايه مى‌افكند و جنّ و انس در اجراى اوامر او آماده بودند.باد به فرمانش حركت مى‌كرد،درندگان و حيوانات وحشى و نيز حشرات برايش خوار و افتاده بودند و در اطراف او مى‌گشتند.بزرگان نزدش رفت و آمد مى‌كردند و همۀ اينها هيچ زيانى بدو نمى‌رساند و از نبوت او نزد خداى متعال چيزى نكاست.همانا خداوند،خود مى‌فرمايد:

“قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّٰهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبٰادِهِ وَ الطَّيِّبٰاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا خٰالِصَةً يَوْمَ الْقِيٰامَةِ”

“بگو چه كسى زينت‌هاى خدايى را كه خود براى بندگانش بيرون آورده و نيز رزق حلال را حرام كرده است؟بگو اينها از آن كسانى است كه در دنيا ايمان آورده و در روز قيامت،از مخلصان هستند.”

آنگاه دستور دادند براى ايشان غاليه‌اى تهيّه كنند كه قيمت آن چهار هزار دينار شد.

وقتى آنرا به حضورشان آوردند،حضرت به زيبائى آن نظر فرمودند و فرمان دادند نوشته‌اى كه بر آن”عوذه”باشد در آن غاليه قرار دهند و گفتند:چشم زدن،راست و صحيح است.

من خدمت حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام عرض كردم:فدايت گردم،از محبّت و دوستى شما،چه چيز به دوستانتان مى‌رسد؟امام پاسخ دادند:حضرت امام صادق عليه الصلوة و السلام غلامى داشتند كه هر گاه به مسجد درمى‌آمدند،آن غلام،قاطرشان را نگاه مى‌داشت.در يكى از روزها كه آن غلام كنار در مسجد نشسته بود،گروهى از خراسان به شهر درآمدند و يكى از آنان،نزد او كه افسار قاطر را در دست داشت،رفته،پرسيد:چه كسى در مسجد است؟غلام گفت:مولا و سرورم،حضرت امام صادق عليه الصلوة و السلام! آن مرد گفت:اى غلام ممكن است از ايشان بخواهى تا مرا به جاى تو قرار دهند و من مملوك و غلامشان گردم؟در عوض،من تمامى اموال خود را به تو مى‌دهم و بدان كه املاك زيادى دارم و مردى ثروتمند هستم.همه را بر اين مطلب گواه مى‌گيرم و مى‌نويسم؛ تو به خراسان مى‌روى و آنها را مى‌گيرى و من،اينجا به جاى تو مى‌مانم.غلام گفت:از مولا و سرورم حضرت امام صادق-عليه الصلوة و السلام-مى‌پرسم!وقتى كه آنحضرت از مسجد بيرون آمدند،غلام قاطر را پيش آورد و امام بر مركب سوار شده تا به منزل رسيدند.غلام عرض كرد:خدمتگزارى من به آستان مولا و سرورم استوار است و چنانكه مى‌دانيد مدت بسيارى است در خدمت شما هستم،اينك اگر خدايتعالى خيرى را براى من رقم زده باشد، شما از آن ممانعت مى‌كنيد؟حضرت فرمودند:من كه از جانب خود به تو مى‌بخشم،از بخشش ديگرى تو را منع مى‌نمايم؟هرگز!آنگاه غلام،داستان مرد خراسانى را بازگفت.

حضرت فرمودند:اگر مى‌خواهى ترك خدمت ما بگوئى،تو را مى‌فرستم،امّا چنانچه هنوز مايل به خدمت هستى،تو را مى‌پذيرم.غلام تمايل به رفتن داشت.حضرت فرمودند:به خاطر مدّت مديدى كه با ما بودى،تو را پندى مى‌دهم.غلام گفت:بفرمائيد!حضرت فرمودند:

“در روز قيامت حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم به نور خداوند آويخته و دامان لطف و رحمت وى را گرفته است.همچنين حضرت امير المؤمنين،حضرت فاطمه،حضرت حسن،حضرت حسين و ديگر ائمه از فرزندان او-كه سلام و درود خداوند بر تمامى ايشان باد-به همين گونه خواهند بود.شيعيان ما،در كنار ما هستند و هر كجا كه ما داخل شويم، آنان نيز داخل مى‌شوند و هر كجا ما وارد شويم،آنان نيز وارد مى‌شوند و در منازل ما سكونت خواهند داشت”.غلام كه اين را شنيد،عرض كرد:در خدمت شما مى‌مانم و آنچه را كه شما فرموديد،برمى‌گزينم.حضرت امام صادق عليه الصلوة و السلام نيز هزار درهم به وى عطا كردند و گفتند:اين براى تو از مال خراسانى بهتر است.غلام نزد آن مرد رفت و آنچه را از امام عليه الصلوة و السلام شنيده بود،به او گفت.خراسانى اجازۀ ورود خواست و در خدمت امام عليه الصلوة و السلام از شدت محبّت خود سخن گفت.حضرت حرف او را پذيرفتند و ضمن تشكّر از او،برايش دعا فرمودند.

سپس دستور دادند چند تا”عمامه”بياورند.امام عليه الصلوة و السلام هنگامى كه عمامه‌ها حاضر شد،به آن مرد خراسانى فرمودند:بردار كه بزودى بدان نيازمند خواهى شد.

او پذيرفت و از مدينه خارج شد.در بازگشت به خراسان،راه را بر او بستند و آنچه را داشت-غير از عمامه‌ها از او گرفتند.وى تعدادى از عمامه‌ها را كه بتواند او را به خراسان برساند،فروخت.

“محمد بن سنان”هنگامى كه با حضرت امام رضا عليه الصلوة و السلام در مكّه بود،از درد چشم،خدمت ايشان شكايت برد.حضرت كاغذى خواسته،براى فرزندشان حضرت جواد عليه الصلوة و السلام نامه‌اى نگاشتند و آن را به خادم دادند و فرمان پنهان داشتن آنرا به خادم صادر كردند.آنگاه به”محمد بن سنان”فرمودند تا با خادم برود.چون به مدينه رسيدند،”محمد بن سنان”از خادم حضرت جواد عليه الصلوة و السلام-موفق- درخواست ملاقات با آن حضرت را كردند.موفق،ايشان را در آغوش گرفته،نامه را در مقابل آن حضرت گشود.ايشان در نامه نظر فرموده،سر مبارك به طرف آسمان بلند كردند و گفتند:شفا يافت.و چند بار اين را تكرار كردند.درد چشم”محمد”به تمامى برطرف گرديد و چنان بصيرتى يافت كه هيچ كس آن را نداشت.آنگاه رو به حضرت كرد و گفت:

خداى تعالى شما را بزرگ اين امّت قرار دهد،همان طور كه عيسى را بزرگ و رئيس بنى اسرائيل قرار داد،اى شبيه منجى فطرس!

“محمد بن مرزبان”مى‌گويد: به”محمد بن سنان”گفتم: مقصودت از”اى شبيه منجى فطرس”چه بود؟گفت:خداوند بر”فطرس”-كه از فرشتگان بود-خشم گرفت.

بال‌هايش كنده شد و در يكى از جزاير زمين افتاد.هنگام ولادت حضرت حسين عليه الصلوة و السلام،خداى تعالى به”جبرئيل”فرمود تا خدمت حضرت رسول اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-ميلاد آن حضرت را تبريك بگويد.”جبرئيل”كه دوست”فطرس”بود، بر آن جزيره گذشت و او را از تولّد حضرت حسين عليه الصلوة و السلام و مأموريت الهى خود خبردار كرد.آنگاه به او گفت:آيا مى‌خواهى تو را نزد حضرت محمد-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-ببرم تا از تو شفاعت فرمايند؟”فطرس”گفت:آرى!”جبرئيل”او را بر بال خود نشاند و خدمت حضرت رسول-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-آورد.پس از عرض تبريك ميلاد حضرت حسين عليه الصلوة و السلام،داستان”فطرس”را به عرض رسانيد.حضرت به “فطرس”فرمودند تا خود را به گاهوارۀ حضرت حسين عليه الصلوة و السلام بمالد.او نيز چنين كرد.خداوند بالهايش را ترميم كرد و او را در بين فرشتگان،به مقامى كه داشت،باز گرداند.

“فطرس”به حضرت رسول خدا-صلّى اللّه عليه و آله و سلم-عرض كرد: حضرت حسين عليه الصلوة و السلام را بر من حقّى است كه بدين گونه ادا مى‌كنم،پس هيچ زائرى او را زيارت نمى‌كند و هيچ مسلمانى به او سلام نمى‌دهد و درود نمى‌فرستد،مگر آن كه زيارت و سلام و درود او را خدمت حضرت حسين عليه الصلوة و السلام ابلاغ مى‌كنم.

“فطرس”افتخار مى‌كرد و مى‌گفت: چه كسى همچو من است كه آزاد شدۀ حسينم!

روايت شده است كه موجب خشم خداوند بر او،همانا امتناع وى از پذيرفتن ولايت حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه الصلوة و السلام بوده است و حضرت پيامبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلم-ولايت را بر او عرضه كرد و اين بار مورد پذيرش او قرار گرفت.

اين بود كه حضرت وى را به ماليدن به گاهوارۀ حضرت حسين عليه الصلوة و السلام فرمان داد.

همچنين پرتوى از نور الهى،بر گردآورنده و مؤلف اين گوهرهاى درخشان،تابيدن گرفته است كه تفصيل آن چنين است:به آستان آن بزرگوارى كه سرشار از عظمت قدسى است،منزل كردم و بدان جناب بلند مرتبه و منيع پناه بردم.روزى كه دريافتم هيچ يك از وسايل پزشكى نمى‌تواند بيمارى مرا درمان كند،شش سال از دردى كه در كمر و سرين چپ و ساق پا تا پشت پايم احساس مى‌كردم،مى‌گذشت تا جايى كه گاهى در نماز به اشارت،ركوع مى‌كردم و راه رفتن تا حرم مطهّر براستى برايم مشكل شده بود،و نيز در روز شهادت حضرت ابو جعفر جواد عليه الصلوة و السلام-در آخر ماه ذى القعده-به ايشان كه “باب المراد”هستند،متوسل آمدم.از آب زعفرانى كه معمولا در مراسم سوگوارى ايشان موجود بود،گرفتم و بر مواضع درد ماليدم و مابقى را نوشيدم.آنگاه سه ماه به انتظار لطف و مرحمتش ماندم.تا آن كه پس از زيارت اربعين،راهى مرقد مقدّس شدم،به قصد پناهندگى؛زيرا كه او پناهگاه بنده و بازگشت گاه اوست به سوى مولا و سرورش.از شيعه، چه جاى شگفتى،اگر به آستان امامش پناه برد و بر خواسته‌اش اصرار ورزد.اين،فرمايش صادق اهل بيت،حضرت امام جعفر عليه الصلوة و السلام است كه:

“شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا فلهم معنا قرابة يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا و قد اوذوا فينا و لم نؤذ فيهم فنحن نتألم لتألمهم و نترحم عليهم كل صباح و مساء”

“شيعيان ما از اضافۀ گل ما آفريده شده‌اند.پس با ما خويشاوندى دارند؛براى شادى ما خوشحال و براى اندوه ما،محزون مى‌شوند.آنان براى هوادارى ما آزار مى‌بينند، ولى ما براى آنان اذيّت نمى‌شويم و از همين رو،درد ايشان ما را متألم مى‌كند و هر صبح و شام ما را به ترحّم بر آنان وامى‌دارد.”

ده روز مقيم كاظمين شدم و به ايشان متوسّل گشتم.امّا نسيمى از عنايات قدسى آن حضرت بر من وزيدن نگرفت و از تحصيل بهبودى مأيوس شدم.هنگام فجر،نزديك ضريح رفتم و همراه با ناراحتى،در حالى كه خود نمى‌دانستم چه بر زبان مى‌آورم،شكوه‌ها كردم.سپس كمر و پايم را به قبر ماليدم و جدّ بزرگوارش حضرت امام موسى كاظم عليه الصلوة و السلام و نيز حضرت على اصغر-شيرخوار دشت كربلا-را شفيع قرار دادم.بعد از حرم خارج شدم و به قصد عيادت از يكى از برادرانم،از بازار استر آبادى گذشتم.از احساس نكردن درد،گمان كردم به دليل راه نرفتن روى آن پا و طبعا وارد نشدن فشار بر آن است.

قدرى بررسى كردم و بيش از دو ساعت راه رفتم.به بركت توجه حضرت ابو جعفر جواد عليه الصلوة و السلام-آن”باب المراد”-به بنده‌اى از بندگانش،از آن لحظه تا كنون كه بيش از ده سال مى‌گذرد،هيچ دردى احساس نكرده‌ام.و اين،نه شگفت است از امامانى كه خداوند آنان را رحمت بى‌دريغ براى همگان قرار داده است و به يمن وجود ايشان به بندگان،روزى مى‌رسد،و زمين،سبزه‌زار گياه و گل مى‌شود و كوه‌ها بر سينۀ آن استوار مى‌ماند،كه اگر نبودند،زمين اهل خويش را فرو مى‌بلعيد.

كراماتى كه با آن عمر كم،شد از ابو جعفر

زبان يا خامه،كى ياراى گفت و اكتتاب آمد

“حكم”نامى كه از اعيان شيعه بود،كشتندى

سرش ببريده ديدندى به دكّان بر تراب آمد

به تن،شد،سر،بپيوستى و كردش چون مسيح احيا

ز عيسى،كى سر ببريده احيا در كتاب آمد؟

فلسطينى به باغ معتصم ديد آن امام و گفت:

فلسطين موطنم،كى ممكنم سويش اياب آمد؟

گرفتش دست و گفتش:چشم بند،آن دم فلسطين ديد

شهش غائب شد،افسوسش همى زان اغتياب آمد

وضو زير درخت خشك سدر،آن شه به كوفه ساخت

شدى سبز و ثمر دادى،كه چون عنّاب ناب آمد

به كشتى شيعيان را ناخدا بنشاند و شه خاتم

به شطّ افكند و كشتى بسته از رفتن در آب آمد

ستاد آن كشتى،او دانست كاين ز انگشتر شه شد

به كشتى شيعه بنشاندى،پشيمان ز ارتكاب آمد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *