چون فضيلت حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام بدين گونه بر”مأمون”لعنة اللّه عليه آشكار شد كه ايشان عليرغم اندك بودن سن،در اوج علم و حكمت و آداب قرار دارند و از مشايخ قوم در اين زمينهها برترند،تصميم گرفت دخترش”امّ الفضل” را به ازدواج آن حضرت درآورد و به همين منظور،عدهاى را روانۀ مدينه كرد تا آن حضرت را به بغداد آورند و آنگاه در نزديكى خانۀ خود به حضرت عليه الصلوة و السلام منزل داد.در اين موقع،يعنى سنۀ 211 هجرى قمرى،سنّ شريف آن حضرت،شانزده سال بود.
بنى عبّاس از عزم”مأمون”لعنة اللّه عليه اطلاع يافتند و آنرا نپسنديدند،از ترس آن كه مبادا سرانجام كار با حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام به همان جا منجر شود كه كار با پدر بزرگوار ايشان عليه الصلوة و السلام رسيد.لذا نزد وى رفته،او را به خداوند سوگند دادند تا از نظرش برگردد.از جمله به او گفتند:تو خود از مسائلى كه ميان خاندان پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلم)و ما وجود دارد،آگاهى.خلفاى راشدين،پيش از تو،ايشان را همواره در تبعيد يا زندان نگاه مىداشتند و ايشان را تحقير مىكردند.ما تا كنون در بيم از رفتار تو با پدرش(عليه الصلوة و السلام)بوديم تا آن كه خداوندمان از اين امر كفايت فرمود و سوگندت مىدهيم به خدا كه غم و اندوه ديگرى بر ما وارد نكنى كه به تازگى از ما مرتفع شده است و نظرت را از”ابن الرضا”عليه الصلوة و السلام به سمت يكى ديگر از بستگانت كه شايسته مىدانى،بگردان.
“مأمون”گفت:علّت آنچه در ميان شما و فرزندان”ابو طالب”وجود دارد،خودتان هستيد،اگر انصاف بدهيد، آنان از شما سزاوارتر هستند.اما آنچه خلفاى پيش از من انجام دادهاند،همه در حكم قطع رحم و خويشاوندى بوده است و من از اين كار به خدا پناه مىبرم.به خدا قسم از اين كه”على بن موسى الرّضا”(عليه الصلوة و السلام)را به جانشينى خود انتخاب كرده بودم،ذرهاى پشيمان نشدهام.حتّى من از او خواسته بودم كه در زمان حيات من،به امر خلافت اقدام فرمايند و من چون جامهاى،خلافت را از تن بيرون كنم،امّا ايشان نپذيرفتند و سرانجام تقدير خداوند واقع گرديد.
“مأمون” آنگاه دربارۀ رفتار خلفاى پيشين با بنى هاشم چنين گفت: هنگامى كه بعد از حضرت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلم)”ابو بكر”عهدهدار خلافت شد،به هيچيك از بنى هاشم ولايت نداد.”عمر”نيز مثل او عمل كرد.”عثمان”نيز وقتى خلافت را به دست گرفت،بسوى بستگان خود رو كرد؛ از فرزندان”عبد شمس”.آنان را در شهرها ولايت بخشيد و به هيچيك از فرزندان ”هاشم” توجه نكرد.ولى هنگامى كه”على”(عليه الصلوة و السلام)متصدّى خلافت شد،به هيچ يك از خاندان ”ابو طالب” ولايت نداد و تنها به فرزندان”عباس”پرداخت:”عبد اللّه بن عباس”را در بصره،”عبيد اللّه”را در يمن، “معبد”را در مكه و”قثم”را در بحرين،والى گردانيد.هر كس را به”عباس”نسب مىرسانيد،حكمران منطقهاى مىكرد.لذا او بر گردن ما حق دارد و رفتار من با فرزندانش، سزاى آن است. و امّا من ابو جعفر جواد(عليه الصلوة و السلام)را برگزيدم،زيرا نسبت به تمام اهل فضل و علم-عليرغم سنّ اندكش-مبرّز است و در دانش و حكمت اعجوبه است.من اميدوارم آنچه در او يافتهام،براى مردم آشكار گردد و بدانند نظر صائب از آن من است.
“بنى عباس”گفتند: هر چند خلق و رفتار اين جوان،تو را به شگفت آورده است و او را اعجوبه مىخوانى،امّا بهر حال او كودك است.به معارف آشنايى ندارد و فقه نمىداند.پيش از عملى كردن رأى خود،بايد به او فرصتى بدهى،تا آداب لازم را بياموزد.
“مأمون”گفت: واى بر شما،من او را بهتر از همۀ شما مىشناسم.علم افراد اين خاندان از جانب خداوند و بواسطۀ الهام اوست،پدرانش هميشه در علم و دين و ادب از مردمان ناقص،بىنياز و غنى بودهاند.اگر شما بخواهيد،مىتوانيد او را بيازمائيد تا آنچه من از حالات و فضايل او بازگفتهام،بر شما آشكار گردد.
گفتند:اى امير المؤمنين،انصاف دادى و ما را به آزمودن او،راضى كردى.براى او و ما مجلسى ترتيب بده تا ما شخصى را براى آن كه از او سؤال فقهى كند،معرّفى كنيم.
اگر پاسخ صحيح داد،اعتراضى دربارۀ ازدواج او نداريم و براى همگان،رأى صائب شما روشن خواهد شد.امّا اگر نتوانست پاسخ دهد،همين قدر خيرخواهى ما دربارۀ او كفايت مىكند.
“مأمون”گفت: اختيار با شماست،هر گاه خواستيد،او را امتحان كنيد.
“بنى عباس”متفقا”يحيى بن اكثم” را پيشنهاد كردند و به او وعدۀ اموال فراوان دادند تا سؤالاتى را آماده كند كه حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام از جواب بازماند.او پذيرفت و”مأمون”براى مناظره،وقتى را تعيين كرد كه همۀ بزرگان خاندان”بنى عباس” حاضر شدند.
اكثم”يا”اكتم”،يعنى مرد بزرگ شكم.”يحيى”اهل خراسان بود.در سنۀ 202 هجرى قمرى”ابراهيم بن شكله”پس از”امين”مسند قضاوت را در بصره به وى سپرد.او بيست ساله بود كه اين مسند را در اختيار داشت،امّا وقتى اهل بصره او را تحقير كردند،در پاسخ به آنان گفت:من از “عتاب”كه قاضى منصوب از جانب پيامبر(صلّى اللّه عليه و آله و سلم)در مكه بود و نيز از”معاذ بن جبل”كه از سوى آن حضرت در يمن قاضى بود و هم از”كعب بن سوار”كه از طرف”عمر”در بصره قضاوت مىكرد،بزرگترم!
او تا سال 210 هجرى قمرى در بصره بود تا آن كه در بغداد از سوى”مأمون”عليه اللعنة عنوان قضاوت يافت و در سال 215 هجرى قمرى مسند قضاوت مصر را از طرف او دريافت داشت.آنگاه براى بدگويى عدهاى از او”مأمون”عليه اللعنة وى را بركنار كرد و بدين ترتيب او به بغداد آمد و در آن جا ماند تا زمانى كه”متوكل”به خلافت رسيد و بواسطه او”يحيى”به جاى”ابو داود”در مسند قضاوت قرار گرفت.در سال 240 هجرى قمرى عزل گرديد و تمام دارايى خود را از دست داد و در خانه نشست در سال 241 هجرى همراه خواهرش به حجّ رفت و در آن جا تصميم به اقامت گرفت.امّا پس از اتمام مراسم- -حجّ،خبر خشنودى”متوكل”از او به اطلاعش رسيد و باعث شد به سوى عراق حركت كند.روز جمعۀ ماه ذى الحجه 241 هجرى قمرى در ربذه،مرگ او را دريافت و در همانجا مدفون گرديد.تاريخ ولادت او را به سال 188 هجرى قمرى گفتهاند.
“يحيى”در حديث،غير قابل اعتماد است.”ابن معين”مىگويد:وى مردى است بسيار دروغگو،كتاب ديگران را خريدارى مىكرد و به خود نسبت مىداد.او از”عبد اللّه بن ادريس”احاديثى را نقل مىكند كه از او نشنيده است.احاديث مربوط به اين كه وى عمل قوم”لوط”را انجام مىداده است،در حدّ تواتر مىباشد.(به نقل از تاريخ بغداد،خطيب بغدادى،ج 14،ص 191.و تهذيب التهذيب،ج 11، ص 179.) “مأمون”فرمان داد تا تختى زيبا كه دو بالش بر آن بود،در كنار تخت خودش، براى حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام قرار دهند و در روز موعود،”يحيى بن اكثم”در مقابل ايشان نشست.مردم حاضر در جلسه نيز بر اساس شخصيّتى كه داشتند،بر جاهاى خود قرار گرفتند.”يحيى”اجازۀ پرسيدن خواست و حضرت عليه الصلوة و السلام او را اجازه داد.